یکی ﺍﺯ ﺩﻻﯾــﻠﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭘﯿــﺸــﺮﻓﺖ ﻧﻤــﯿــﮑــﻨﻢ
ﺍﯾﻨــﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﻌــﺪﺵ ﺍﺯﻡ ﺷــﯿﺮﯾﻨﯽ ﻣﯿــﺨﻮﺍﻥ
یکی ﺍﺯ ﺩﻻﯾــﻠﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭘﯿــﺸــﺮﻓﺖ ﻧﻤــﯿــﮑــﻨﻢ
ﺍﯾﻨــﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﻌــﺪﺵ ﺍﺯﻡ ﺷــﯿﺮﯾﻨﯽ ﻣﯿــﺨﻮﺍﻥ
بعضیا هم هستن اینقد ماهن که میخوای هی نگاشون کنی
چیه؟
چرا زل زدی به من....؟
بقیه در ادامه مطلب
وقتی مو تو غذا باشه
فرق نمی کنه مزه ی دلبر باشه یا سیبیل اصغر اقا.....
بقیه در ادامه مطلب
فقط دلم میخواست تو دوستم داشته باشی حتی به اندازه ی کــشیدن یک نخ ســیگــآر !
.
.
.
بقیه در ادامه مطلب
چهارشــنبه سوری هر آتیشی که دیدی به یاد قلــب منم باش آخه از دوریتــ بدجوری آتیــش گرفته
.
.
.
بقیه در ادامه مطلب
دستانت را به من بده تا با هم از رو آتش بپریمم!
آنان که سوختند ، همه تنها بودند!
چهارشنبه سوری مبارک
.
.
.
بقیه در ادامه مطلب
نیاکان ما در شب عـیـد آتش میافروختند و به شـادی گرد آن نـیـایـش میکردند. گـویـنـد کـه پـس از اسـلـام در ایران رسم بر این شد که در آخرین چهارشنبه سال، پس از غروب آفتاب با چـوب و کنده و خار در فضای باز آتش افروزنـنـد و جشن گیرند؛ و هنوز پس از قرنها، هر سال مردم با افروختن آتش و پریدن از روی آن و خواندن سرود و صرف نقل و آجیل و آش رشته مخصـوص تا آخرین ساعات شب به شادمانی سرگرم میشوند.
بقیه در ادامه مطلب
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد
و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید
نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل
نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در
گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت
در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!
که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.
من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
«چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس
را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد،
چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه
و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم
که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته
را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.
این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است… و سوال این هست:
“من که هستم…!؟
داستان در ادامه مطلب
این داستانو از دست ندید حتما بخویند
تعداد صفحات : 24