loading...
مجله اینترنتی جوک و اس ام اس زنگولک , اس ام اس جدید
admin بازدید : 109 نظرات (0)

 

در یک روز زیبای بهاری به ییلاق رفته بودیم در آنجا مردی را دیدیم که آهسته با خرش به ما نزدیک می شد . هنگامی که مرد به ما رسید دیدیم خرش یک گوش ندارد . شگفت زده شدیم و به او گفتیم.....

 

بقیه در ادامه مطلب....

 


admin بازدید : 57 نظرات (0)

 

دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...

 

بقیه در ادامه مطلب...

admin بازدید : 115 نظرات (0)

داستان

 

همسایه روبروییمون بودن.اولین باروقتی فهمیدم عاشقشم که بامادرشو مادرم میخواستن برن مسجد، شب احیا.یه چادرسفیدگلدار انداخته بودسرش شده بود مث فرشته ها.ازاون موقع فهمیدم عاشقشم...دیگه همه حواسم بهش بود.هروقت میشدمیرفتم خونه شون ببینمش.یه پنج وارونه گنده رودیوارخونه شون کشیدم میخواستم اسمشم روش بنویسم ولی خجالت کشیدم...تلویزیون که آژیرخطرپخش میکردکه یعنی بمبارونه والبته مطمین بودیم سمت ما بمب نمیندازن همه بچه ها میدویدن توکوچه وسرهاهمه بالابودتاشایدهواپیماببینن اما من به اون نگاه میکردم؛به صورت سفیدوچشمای درشتوموهای قهوه ایش که مث آبشارمیریخت پایین ومنو تا اونور دنیامیبرد...بادوستام میرفتیم توت جمع میکردیم همه میبردن خونه من میبردم واسه اون چون یه بارگفت توت خیلی دوست داره...عروسی داداشش لباس عروس پوشیده بود آرزوکردم زودبزرگ شیم باهم عروسی کنیم.بهشم گفتم، فقط خندید...میگفت گل رزخیلی دوست داره رفتم براش گرفتم اومدم بهش بدم که دیدم جلوخونه شون شلوغه...همسایه ها میگفتن بمب افتاده توخونه شون،میگفتن سابقه نداشت این طرفابمب بندازن...میگفتن همه سوختن...

 

admin بازدید : 135 نظرات (0)

 

 

داستان طنز  

خواجه سيد عبدالغفور آغا از سرامد هاي قدرت در ولايت ما بود .هيچ والي

ولايت نبود که به گپ او نکند . هانش هان وني اش ني بود ، قاضي ولايت دو

دسته برايش تسليم بود به اصطلاح خودش قوماندان پوليس تعيين ميکرد

کسي بالاي گپش گپ زده نميتوانست . ملاامام مسجد جامع شهر درهيچ

نماز جمعه نبود، که ا زخير وذکر او يادي نکند . با مديران وکار مندان پائين

رتبه در يک دستر خوان نان نميخورد .

admin بازدید : 98 نظرات (0)

 

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.

 

آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد

 

و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید

 

نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».

 

پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل

 

نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.

 

نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در

 

گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت

 

 

 

 

 

در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!

 

و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!

 

که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.

 

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.

 

من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:

 

«چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست

 

مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین

 

سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس

 

را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟

 

نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد،

 

چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛

 

هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه

 

و دیدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم

که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته

را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.

این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».

این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!

خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است… و سوال این هست:

 

 

 

“من که هستم…!؟

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 240
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 100
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 218
  • بازدید ماه : 472
  • بازدید سال : 2,804
  • بازدید کلی : 93,616