بعضی آدما با چشاشون گریه نمیکنن ، پا میشن یه ســیگــآر بر میدارن و میرن تو بالکن …
.
.
آدم برفی هم گفت : تو به جای هویج برایم ســیگــآر بگذار ، خودم از پس بهار بر می آیم !
.
.
یک نخ آرامش دود میکنم به یاد ناآرامی هایی که از سر و کول دیروزم بالا رفته اند …
یک نخ تنهایی به یاد تمام دل مشغولی هایم …
یک نخ سکوت به یاد حرفهایی که همیشه قورت داده ام …
یک نخ بغض به یاد تمام اشک های نریخته …
کمی زمان لطفا ، به اندازه یک نخ دیگر ، به اندازه قدم های کوتاه عقربه …
یک نخ بیشتر تا مرگ این پاکت نمانده !
.
.
نپرس چرا ســیگــآر میکــشی ، بپرس چی میکــشی که انقدر ســیگــآر میکــشی !!!
.
.
از آن ســیگــآرهای روی لبت هم برایت کمتر بودم که توانستی به این راحتی ترکم کنی !
.
.
یک کام ، یک نخ ، یک پاکت ، یک جوانی ، یک عمر …
این تاوان سنگین اشتباه من است !
.
.
دیگری مرا سوزاند و من ســیگــآر را …
.
.
دختر کبریت فروش را یادت هست ؟
او کبریت را پشت به پشت روشن میکرد ، من اما ســیگــآرم را …
من و او هر دو دنبال خاطره هاییم …
او از سردی هوا مرد اما من طولی نمیکــشد … نگران نباش ؛ همه وجودم سردی هوای توست !
این ســیگــآر که در دست من است می سوزد و صدایش در نمی آید ؛ درست مثل خود من …
.
.
در سینه ام زخم های عمیقی هست ؛ انگار کسی مرا با زیر سیاری اشتباه گرفته …
.
.
عشق مثله ســیگــآر میمونه ، اگه خاموش بشه میتونی دوباره روشنش کنی اما هیچ وقت دیگه اون مزه ی اول رو نداره …
.
.
خیالت تحقق می یابد با کمی تنهایی و پاکتی ســیگــآر …
.
.
من و ســیگــآر درد مشترکیم …
از هردویمان کسی خوب کام گرفت و بعد زیر پا له کرد درست زمانیکه به آخر رسیدیم !
.
.
میگن ســیگــآر به آدم آرامش میده !
کاش یکی پیدا میشد بتونه قد یه نخ ســیگــآر باشه …
.
.
درد مرد را یا مرد می فهمد یا دود ســیگــآر …
.
.
تکلیف گفتنی ها که معلوم است …
زحمت نگفتنی ها هم می افتد بر گردن ســیگــآر …
.
.
این خاکستر که می بینی خاکستر ســیگــآر نیست ، خاطرات منند که هر شب با خودم دود می شوند …
.
.
فقط دلم میخواست تو دوستم داشته باشی حتی به اندازه ی کــشیدن یک نخ ســیگــآر !
.
.
ســیگــآر تلقینی برای آرامش نیست
تسکینی برای درد هم نیست
فقط تنبیهیست برای من تا دیگر نخواهمت !!!
.
.
خاکستر ســیگــآرم را به تو ترجیح دادم چون که او تنها حنجره ام را به آتش کــشید و تو وجودم را …
.
.
تنها ســیگــآرم غم مرا میفهمد ؛ همپای من میسوزد و دم نمیزند …
.
.
برای سفر به گذشته نیازی به ماشین زمان ندارم …
منِ خسته با یک نخ ســیگــآر و چند پک عمیق ، هر روز به گذشته سفر میکنم !
.
.
کاش انتظار به اندازه کــشیدن یک نخ ســیگــآر بود !
.
.
نمی دانم عمر من زود به پایان می رسد یا این ســیگــآر …
آتشش که زدم با خودم عهد کردم که آتش دلم را قبل از آتش ســیگــآرم خاموش کنم …
.
.
تو که نیستی انگار دنیا نیست …
هیچ چیز و هیچکس با من راه نمی آید در نبودت ! نه دلم و نه نفسهایم …
این جور وقت ها فقط چشمانم خوب اشک میریزند و ســیگــآر هایم قشنگ دود میکنند …